مهسا سالاری - مهرانه
خانه
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: درباره خودم ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک به
وبلاگ ::
:: دوستان من ::
|
85/6/2 :: 10:43 عصر
به نام خداوندی که مونس تنهاییم است سلام به دوستان خوبم از همدردیه همتون متشکرم چقدر خوبه یاد بگیریم واژگان دوستت دارم را و نثارش کنیم به سوی اون کسی که همیشه و توی همه ی لحظات چه خوب ،چه بد ،چه زشت؛چه زیبا همراهمونه و راهنماییمون میکنه اما ما همیشه اون راهنمایی هایی رو گوش میکنیم که به نفعمونه و برای باقی راهنمایی ها خودمون رو به خاکی و متوجه نشدن میزنیم بعد که سرمون محکم خورد به اون سنگ همیشگی بهش گلگی کنیم و همه ی تقصیر هارو به گردنش بندازیم بعد طبق روال گذشته چند روز به ظاهر قهر میکنیم و بعد دوباره کارمون گیر میکنه باید دوباره بریم سراغش اما از این خبر نداریم که اون با تموم سخاوتمندی تموم دراش رو برامون باز میکنه و با لبخند ازمون پذیرایی میکنه و خبر نداریم که همیشه حتی برای نفس کشیدن بهش احتیاج داریم نه برای مشکل ها و گرفتاری ها چقدر خوبه که صبح که از خواب بیدار میشیم و شب که دوباره به خواب میریم به خدا بگیم که چقدر دوسش داریم خدا جون خیلی دوست دارم
نویسنده : مهسا سالاری
85/5/17 :: 2:27 عصر به نام خدای لحظه ها سلام به همه دوستان گلم روز پدر به نظر من بزرگترین روز توی یک سال می تونه باشه. اما چیزی که من رو به این نظر وادار کرده این که هیچ وقت نفهمیدم روز پدر که همه برای پدراشون کادو می خرن و شب که میشه اونو به پدراشون میدن و پدرها هم با تموم وجود بچه ها رو در آغوش میگیرن و می بوسن چه قدر زیباست . من وقتی 9 سال بیشتر نداشتم وقتی هنوز با معنیه مرگ و یتیم شدن آشنا نبودم وقتی ... پدرم رو در اثر سکته از دست دادم . اون موقع زیاد نا راحت نشدم چون روزای اول که خونه نبودم بعدش هم فکر میکردم بابا مثل همیشه رفته ماموریت و بالاخره بر میگرده . اما همین که چند روز بیشتر گذشت فهمیدم این ماموریت مثل قبلی ها نیست . مثل اینکه این ماموریت برگشتی نداره حالا تنها تصویری که با اومدن اسم پدر جلوی چشم هام میاد روز آخره. اون روزها ماه های اول سال تحصیلی بود13 آبان ماه بود بابا برام لباسهای ورزشی خریده بود با هم رفته بودیم بخریم اما من هیچ وقت با پدرم راحت نبودم وقتی نظرش رو میداد و می گفت دخترم این خیلی قشنگه ها !!! تا میومدم بگم که از رنگش بدم میاد لبخند روی لبش مانع میشد حرف دلم رو بگم و بعد راضی می شدم . اون روز اون لباس ها رو پرت کرده بودم روی تخت پدرم و رفته بودم مدرسه شیفت بعد از ظهر بودم و همین که با مادرم از مدرسه اودیم هوا تاریک شده بود مادرم در رو باز کرد برای اولین با میخواستم قبل از هر کاری پدرم رو بغل کنم اما خواهر بزرگم مانع شد و گفت بابا حالش بده بذار بره بشینه حالش که بهتر شد بعدا بغلش کن قبول کردم پدرم یهو حالش خیلی بد شد روی زمین داراز کشید و زیر سرش رو بلند کردیم . از دهنش کف میومد و من تند تن با یه دست با دستمال دهنش رو تمیز میکردم و با آستین دیگم اشک های خودم رو پاک میکردم تا اینکه دیدم پدرم نیمه جونه مادرم من رو با دعوا از خونه بیرون کرد و گفت برم پیش یکی از دوستانش تا حال پدر بهتر بشه برای بار آخر از لای در بدن نیمه جونه پدرم رو دیدم که بعد معلوم شد اورژانس همش چند دقیقه دیر تر رسید و پدرم مارو برای همیشه ترک کرد اولین بار بود که با پولای تو جیبیم برای بابام چیزی خریده بودم ولی هیچ وقت نتونستم اونو بهش بدم و ببوسمش حالا بعد از 6 سال وقتی پدری رو با دخترش توی خیابون می بینم این اشک بود که بدون اجازه صورتم رو خیس میکنه . حالا شبها چشمهای آبیه پدرم در حالی که نیمه جون بود و به من نگاه میکرد و با چشماش خیلی از حرف ها رو گفت باعث میشه سرم رو روی زمین بگذارم تا شاید با نوازش دستهای گرمش من از این کابوس بیدار بشم و ببینم همش یه کابوس بوده و بس. بعد از پدرم ؛ پدر بزرگم بوی پدرم رو می داد هر موقع بغلش میکردم یاد بابا توی قلبم زبونه میکشید اما پدر بزرگم در عرض 3 ماه سرطان گرفت و از پیش ما رفت چون تابستون بود من و مادرم بیشتر موقع ها اونجا بودیم من سوپ رو قاشق قاشق دهن پدر بزرگم می گذاشتم دست روی سرش می کشیدم و گاهی اوقات شبهایی که اونجا بودیم شبها دو سه بار از خواب بلند میشدم و می رفتم کنار رختخوابش و مطمئن میشدم که نفس میکشه چند دقیقه ای بهش زل میزدم و التماسش میکردم تنهامون نذاره . پدر بزرگم به من میگفت فرشته کوجولوهمین که میومد صدام کنه بدو بدو میرفتم میگفتم بله آقاجون منو صدا می کنید کمکتون کنم بلند شین و هر بار با چشم های معصومش خواهش و کمکی که میخواست میگفت و من هم انجام می دادم ولی افسوس که هر دو زیر خاک ها خوابیدن . من هنوز اون کادو رو دارم و هر سال روز پدر بهش نگاه میکنم و به لحظاتی فکر میکنم که از دست دادم . خواهش میکنم قدر لحظه لحظه ی عمرتون رو بدونید هر آدمی توی زندگی چیزی داره که قدرش رو نمیدونه ولی همین که از دستش میده تازه به ارزش حقیقیه اون چیز پی می بره . خوش به حالتون که می تونید امشب پدرتون رو بغل کنید و کادویی که خریدین بهش هدیه بدین . افسوس که هدیه روز پدر که باید به پدرم می دادم هنوز توی دستمه و هیچ وقت فرصت نشد بغلش کنم و ببوسمش. نویسنده : مهسا سالاری
85/5/13 :: 2:0 عصر
حدیث دیگری از عشق
قصه آن دختررا میدانی؟
که از خودش تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود " اگر روزی قادر به دیدن باشم . حتی اگر برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم . عروس حجله گاه تو خواهم شد ." و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد. و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درخت ها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بست دلداه اش به دیدنش اش به دیدنش آمد و یاد آور وعده ی دیرینشان شد : "بیا با من عروسی کن ، ببین سالهای سال منتظرت مانده ام " دختر بر خود بلرزید و به زمزمه با خود گفت:"این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟" دلداه اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: "قادر به همسری با او نیست" پسر سر به زیر افکند و گفت :"باشد من میروم اما از چشمهای من خوب نگه داری کن ..." و رفت.
نویسنده : مهسا سالاری
|