سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تنگی - مهرانه


خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
7277

:: بازدید امروز :: 
1

:: موضوعات وبلاگ ::

:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

دل تنگی - مهرانه

:: دوستان من ::


شیعه مذهب برتر

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ ::

:: مطالب بایگانی شده ::

تابستان 1385
بهار 1385

85/6/29 ::  9:57 عصر


به نام خدایی که همه ی کاراش پر از حکمته

سلام

 

سالگرد فوت پدر بزرگم اوایل مهره ، چون دیگه وقت نمی کنم وبلاگم رو به روز کنم . این بار برای آخرین بار توی تابستون به یاد پدر بزرگم و پدرم وبلاگم رو به روز میکنم . دیشب خواب پدر بزرگم رو دیدم بعد از 5 سال دوباره دیدمش مثل همیشه با تمام دردهاش ولی جلوی من که نوه اش بودم لبخند زده بود صدام کرد فرشته کوچولو دلت برای آقاجون تنگ نشده چرا اینقدر دلتنگی میکنی بابات حالش خوبه هر موقع وقتش رسید تو هم میای پیش ما الان از فرصتی که داری استفاده کن .کارای خدا همشون پر از حکمته .صلاح در اینه چند سال دیگه هم زندگی کنی .پس کارای خوب بکن . بعدش هم خدافظی کرد و رفت توی خواب نفهمیدم که اون سالهاست که رفته با هاش خدافظی کردم ولی قبلش دستش رو بوسیدم اونم با نگاهش بهم فهموند چرا این کار رو کردم بعدش هم مثل نور شد و با سرعت نور دور شد .وقتی از خواب بلند شدم فهمیدم به خاطر مزخرفاتی بود که دیشب داشتم می نوشتم راستش رو بخواین هیچ وقت برای پدر بزرگم دلتنگ نمی شدم اما همیشه به خاطر پدرم گریه میکنم همش می خوام برم پیش پدرم تا بهش بگم چه قدر دوسش دارم شاید به خاطر اینه که از خیلی سال ها قبل فوت پدر بزرگم می دونستم پدر بزرگ ها زود میمیرن آماده ی پذیرشش بودم اما وقتی پدرم فوت کرد فکر کردم مثل یه دفتر می مونه که تموم شده خوب میرم یه دفتر دیگه می خرم اما بعدا فهمیدم پدر فقط یه دونس نمیشه دوباره خرید . نمیشه خندهاش رو دوباره دید . نمیشه صداش رو دوباره شنید . نمیشه دوباره بغلش کرد . من به پدر بزرگم ماهای آخر خیلی وابسته شده بودم به طوری که شبهایی که فوت کرده بود و ما خونه ی مادربزرگم بودیم مثل عادت گذشته که چندبار از خواب بلند میشدم و میرفتم بالای سرش اولین شب بلند شدم رفتم جایی که می خوابید چند لحظه به جای خالیش زل زدم وقتی دیدم نیست ترسیدم دویدم توی حیاط توی آشپزخونه همه جا رو گشتم ولی نبود به خودم اومدم دیدم 20 نفر با لباس مشکی چشمای ورم کرده دماغ باد کرده خوابیدن نگاه به دیوار اوفتاد عکسش رو روی تاقچه دیدم با قاب مشکی تازه بعد از نیم ساعت فهمیدم اون دیگه نمیاد همون جا پیش دیوار نشستم و گریه کردم شبهای بعد هم همین طور بود با این تفاوت که میدونستم نیست ولی به جای خالیش زل میزدم و بهش گله میکردم ولی چند ماه بعد یادم رفت پدربزرگم مرده دیگه بهونش رو نگرفتم . چند روز پیش که آلبوم ها رو نگاه میکردم عکس یه نفر رو دیدم که آشناست ولی دقیقا نمی دونم کیه یه ذره به صورتش نگاه کردم دیدم آره خودشه . همه ی خاطراتی که سعی به فراموش کردنش کرده بودم دوباره زنده شد برای خودم متاسفم که سعی کردم خاطراتی که از عزیز ترین کسم که بعد از فوت پدرم برام پدری کرده بود فراموش کنم کسی که اوایل، شبها به خاطرش گریه می کردم  وبهش وابسته شده بودم فراموش کردم تا جایی که خودش بهم گفت دلت برام تنگ نشده؟ اما من دلم واسش خیلی تنگ شده خیلی دوسش دارم . قول میدم همیشه به یادش باشم .

 شما چی شده خاطرات عزیز ترین کسهاتون رو از یاد ببرید؟